يکشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۲۶
کتاب"هنوز زنده اند" به قلم محمدعلی غریب شاییان، خاطراتی از سرداران ایران در طول هشت سال دفاع مقدس است.

به گزارش نوید شاهد سمنان، کتاب"هنوز زنده اند" به قلم محمدعلی غریب شاییان، خاطراتی از سرداران ایران در هشت سال دفاع مقدس است که به اهتمام اداره کل حفظ‌ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان سمنان نخستین بار در سال 1386 توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در 98 صفحه منتشر شده است.

در قسمتی از متن کتاب می خوانیم:
«تيربارهاي دشمن در بالا مستقر بودند. دسـته اولِ مـا را هـدف قـرار دادند. كار يك مقدار مشكل شده بود؛ براي اينكه دشمن در تاريكي بـود و ما در روشنايي. آنها ما را مي ديدند و زير نظـر داشـتند. وضـع دشـمن تقريباً آشفته به نظر مي رسيد؛ چون تعداد قابل توجهي از تانك هايش زده شده بود. اينجا بود كه مقداري عقب نشيني كردند و بعضي از تانـك هـاي آنها شروع به فرار كردند. تعدادي از نيروهاي دشمن هم از تانـك پـايين آمده و پا به فرار گذاشتند. اوضاع كمي عوض شد و به قول معروف كار كمي گره خـورد؛ چـون از پـيش رو و پـشت سـر هـدف دشـمن واقـع مي شديم. نيروها قاطي هم شده بودند. دشمن سرِ تيربارش را برگردانـده بود تا ما را بزند كه اتفاقاً به طرف نيروهاي خودش هم شليك مي كرد. پشت سرِ هم مورد هدف قرار مي گـرفتيم. سـريع بـه پيـك گروهـان گفتم:«برو به دسته اي كه جلوتر از ما رفته و مشغول شكار تانك هاسـت، خبر بده كه زودتر برگردد و كمـك كنـد تـا مـا از پـشت دچـار مـشكل نشويم.» در حالي كه بچه ها برمي گشتند و ما هم به كمك بچه هاي دسـته اول رفته بوديم، چند تـا از بچـه هـا زخمـي شـدند. يكـي از آنهـا بـرادر عزيزمان علي علومي بـود. بعـد از مجـروح شـدنش ديگـر خبـري از او نداشتيم؛ حتي جنازه او را هم پيدا نكردند داشتيم برمي گشتيم و سريع مي دويديم. من و بي سيم چي باهم بـوديم.

يك دفعه احساس كردم پاي من در هوا تاب مي خورد. همان پايي كه تير خورده بود، دور خودش چرخيد و به زمين برخـورد كـرد؛ يعنـي آمـدم روي آن پا و محكم خوردم زمين. در يك لحظه متوجـه شـدم پـاي مـن كاملاً قطع شده است. احساس كردم توان راه رفتن ندارم. رگبار شـديدي روي ما مي باريد. بي سيم چي گفت:«بيسيم مـا هـم تيـر خـورده، ديگـر نمي توانيم با عقب تماس بگيريم.» ناچـار شـدم يـكسـري دسـتوراتم را توسط او به بچه ها برسانم. به او گفتم:«برو به طرف بچه ها؛ ديگر با مـن هم كاري نداشته باش.» سختش بود از من جدا شود. تحكم كردم؛ مجبور شد برود. خب، مجروح شده بودم و اگر او پيش من مي ماند كـار بيـشتر گره مي خورد. بچه ها همچنان با دشمن درگير بودند و به هدف خودمـان رسيده بوديم. شـكار تانـك هـا بـه ثمـر نشـسته بـود. آرامـش دشـمن و سازمانش را به هم ريخته بوديم. حداقل نتيجه كارمـان ايـن بـود كـه آن شب نمي توانستند عملياتي بكنند. براي همين بچه هـا بـه طـرف خـاكريز خودي برگشتند.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده